Saturday, November 13, 2010

شهر


شهر

سامانتا شيپي

اسدالله امرايي

اسم من جين است. پسري شانزده ساله‌ام كه توي شهري بدون اسم زندگي‌مي‌كنم. وسط يك ناكجااباد. شهر من پر از آدم‌هايي‌ست كه هيچ اهميتي به ديگران نمي‌دهند و به جاي اينكه به كسي كمك كنند، مي‌گذارند تا بميرد، هر چند كمك كردن به آنها ساده‌ترين راه باشد.

در شهر من از كلانتري و آتش‌نشاني خبري نيست، بيمارستان هم نداريم. براي همين قانون در شهر ما نيست. مردم اداره‌اش مي‌كنند، كه البته بد هم نيست. هر كاري بخواهيم مي‌كنيم.

لابد فكر مي‌كنيد چرا اسم من جين است. پيش از اينكه به دنيا بيايم، مادرم خيلي دلش مي‌خواست دختر باشم، اما در عوض من به دنيا آمدم. دكتر شهر، دوز مرا به دنيا آورد. سر به دنيا آوردن من هم سكته زد و مرد. البته اگر بيمارستاني داشتيم زنده مي‌ماند. اما با اين دكتر دوز و مطب كوچكش غير ممكن بود، بگذريم از اينكه مدام وسايل مطبش را مي‌دزديدند. مادرم از دوز خواست اسمم را مري جين بگذارد. اما من فقط قسمت جين را برداشتم.

دفتر شهردار داريم. چند باري با دوستم موگن سري به آنجا زده‌ايم. هميشه مي‌رويم ببينيم چيز دندان‌گيري آنجا هست يا نه. اما چيزي كه نمي‌گويم اين است كه من كشته مرده‌ي تابلوي نقاشي بالاي دفتر شهردارم. خيلي عجيب و غريب است. به هم ريخته و تيره. انگار پر از درخت مرده است. امضاي پاي آن مال عاليه والاس است.

نمي‌دانم ملاقات با اين خانم دست بدهد يا نه. بلكه هم آقا باشد. موگن مي‌گويد بايد تابلو را كش بروم و به ديوار اتاقم بزنم. اما فكر مي‌كنم اگر هر روز ببينمش دلم پرپر مي‌زند. دوست دارم يك كار بد بكنم و احساس خوبي از آن به من دست بدهد. معمولاً من و موگن در خانه‌ي پدرم ولو هستيم. پدرم از من خوشش نمي‌آيد. اولاً كه فكر مي‌كند اسم جين براي پسر خيلي دخترانه است. اما من چه كنم مگر تقصير من بوده؟ يك اسم قاتي پاتي براي پسري تو يك شهر قاتي پاتي. هر چند وقت يكبار كتك مفصلي به من مي‌زند كه مرا آبداده كند. اما انگار مثل هنري هيل است كه يك بار گفته بود:« همه بايد هر چند وقت يك بار كتك بخورند.»

جيم شدن از مدرسه چيزي نيست. هيچ كس اينجا به مدرسه نمي‌رود. آدم‌هاي اينجا سعي مي‌كنند يك جورهايي كار خودشان را راه بيندازند. من معلم انگليسي خودم را دوست دارم.او تنها كسي است كه به من از بالا نگاه نمي‌كند و مرا آشغال نمي‌بيند. تصميم او براي اينكه ما را آدم حسابي بار بياورد مرا به خنده مي‌اندازد. چنين اتفاقي محال است.

عمراً.

اين قضيه تا وقتي بود كه سر و كله او پيدا شد. يكي از سربازان پيش‌كسوت جنگ است كه باور دارد مي‌تواند شهر را از اين رو به آن رو كند. قاضي بوده و كتاب قانون و مقررات جزا را از حفظ مي‌داند. علاوه بر آن ميلياردري ست كه مي‌خواهد نام نيكي هم از خودش به يادگار بگذارد. اسمش جاناتان دي جونز است. حالم از او به هم مي‌خورد. به اين شهر آمده كه به خيال خودش ما را درست كند. شهر را درست كند. آن را ام‌القراي روياي امريكايي بسازد.

اين حرف حال مرا به هم مي‌زند. ما همين‌جور خوشيم. با اين حال در اين شهر همه اين‌طور فكر نمي‌كنند. از دي جونز خوش‌شان مي‌آيد. شغل مي‌خواهند. ايجاد فرصت شغلي مي‌خواهند و دوست دارند در خيابان‌ها امنيت برقرار باشد. او را به عنوان شهردار انتخاب كردند.

مدرسه را كوبيد. نمي‌خواهم بگويم كه باعث آزردگي‌ام نشد. آن مدرسه را دوست داشتم. كلي از چيزهاي باارزش شهر ما از آن مدرسه بود. من و موگن دوتايي ايستاديم به تماشاي تخريب مدرسه. گفتند كه مي‌خواهند مدرسه‌اي بزرگ‌تر و دل‌بازتر به جاي آن بسازند.

راستش بعد از مدتي خيالم راحت شد. خوشحال شدم كه ديدم مردم مي‌خندند. ديگر شب‌ها گريه نمي‌كردند تا خواب‌شان ببرد.

تصميم گرفتم از او تشكر كنم. لياقت تشكر را هم داشت. شهر ما را به شهري تبديل كرد كه مردم تف نمي‌كردند بگذرند. جلو دفتر او با لباس تر و تميزي كه پدرم خريده بود ايستادم و آن شلوار جين پاره و پوره را انداختم دور. كتي را پوشيدم كه جلو ايوان خانه‌‌ي پدرم مي‌پوشيدم و مي‌نشستم.

رفتم توي دفتر او و او را پشت ميزش ديدم. لبخندي زد و بلند شد به پاي من و گفت:« بفرماييد! در خدمتم.»

دهانم را باز نكرده بستم.به پشت سر او نگاه كردم. تابلو نقاشي آنجا نبود. عوض آن يك نقاشي زشت از يك گل گذاشته بودند.

Town

By Samantha Shippee

http://pulpcity.wordpress.com/2010/11/12/friday-flash-fiction-by-samantha-shippee/