Friday, May 14, 2010

پيكاسو


پيكاسو


بن لوري(

Picasso

By Ben Loory)
مترجم: اسدالله امرايي

بن لوري در لس‌آنجلس زندگي مي‌كند و نوازنده‌است و فيلم‌نامه نويس. داستان‌هايش در مجلات معتبر داستان‌نويسي منتشر مي‌شود. تازه با او آشنا شده‌ام و نويسنده‌ خيلي خوبي‌است. يك پرونده كت و كلفت هم برايش آماده كرده‌ام كه در شماره‌ي آينده‌ي مجله‌ي گلستانه منتشر مي‌شود. عجالتا اين اولين داستان خيلي كوتاهش را داشته باشيد تا بعد.

پيكاسو يك‌بار به شهر ما آمد و چند وقتي ماند. قضيه مال خيلي وقت پيش بود. فكر كنم آمده بود، مدتي از نقاشي دور باشد براي اينكه در تمام مدتي كه اينجا بود دست به كاري نزد. پيكاسو همه‌اش يك ذره‌بين دست مي‌گرفت و روي زمين دنبال حشره مي‌گشت.
دم صبح او را مي‌ديدي كه توي علف‌زار بالا و پايين مي‌شود و چشم تنگ مي‌كند ويك وري نگاه مي‌كند. هر وقت هم پيدا مي‌كرد و به نظرش خوب مي‌آمد، زانو مي‌زد و امتحانش مي‌كرد و اگر خوب بود برش مي‌داشت و مي‌انداخت توي شيشه. پيكاسو اتاقي بالاي پمپ بنزين اجاره كره بود. همه‌ي حشره‌ها را مي‌گذاشت روي ميز. در اتاقش باز بود و به ندرت سرش را بلند مي‌كرد. فقط زل مي‌زد، زل مي‌زد و زل مي زد به حشره‌ها. به تن ظريف‌شان و به بال‌هاشان. وقتي پيكاسو رفت، حشره‌هايش هم با او رفتند. البته بيشترشان، چندتايي هم ماندند. همه را به دقت امتحان كرديم، مي‌خواستيم بدانيم چرا نرفته‌اند. لابد عيب‌و‌ايرادي دارند كه جا مانده‌اند. اما در نظر ما آنها هم حشراتي بودند مثل باقي حشرات. بايد پيكاسو باشي تا بداني.
حشره‌ها را با همان شيشه‌ها خاك كرديم و رفتيم پي‌كار خودمان. روز از نو روزي از نو.
اما هر از گاهي به كتابخانه مي‌روم و يكي از آن كتاب‌ها را برمي‌دارم و تصاوير نقاشي‌هاي پيكاسو را يكي يكي ورق مي‌زنم. دوست دارم اين بازي را با خودم بكنم.
ببينيد تو نقاشي‌هاي پيكاسو بخصوص آنهايي كه بعد از آمدن به اينجا كشيده، هميشه يك حشره‌ي كوچك هست. پيدا كردنش كمي سخت است، اما هست. درست مثل يك لكه‌ كوچك رنگ. اگر بعد از چند ساعت نگاه كردن پيدا نكرديد، بدانيد كه نقاشي مال زماني‌ست كه هنوز به شهر ما نيامده بود. اما اگر پيدا كرديد و آرام گرفتيد نشستيد، مثل اين است كه پيكاسو اصل را دست گرفته‌ايد.