Wednesday, December 26, 2007

قاتل بابانوئل‌ها


اسپنسرهولست
روزي روزگاري يكي پيدا شد كه با قتل ۴۲ بابانوئل به همه جنگ‌ها تا ابد پايان داد.

ماجرا از آنجا آغاز شد كه حدود ده روز قبل از كريسمس بابانوئل سپاه رستگاري وسط شهر به قتل رسيد.

خبر را روزنامه صبح اعلام كرد، اما روز بعد پنج بابانوئل ديگر به قتل رسيدند و اين موضوع تيتر همه روزنامه‌هاي صبح و عصر شد. چهارتا از بابانوئل‌ها موقع جمع كردن اعانه براي سپاه رستگاري كشته شدند و نفر پنجم را در بخش اسباب بازي‌هاي فروشگاه گيمپل پيدا كردند كه از پشت با كارد زده بودند. همه خشمگين شدند! همه عصباني بودند! فكر كردند چه هيولايي است طرف، چقدر بي مسؤوليت و وقت ناشناس! آخر حيف نيست با قتل بابانوئل عيد و شادي بچه‌ها را زايل مي‌كنند.

كسي به جان آن مردان به خاك افتاده فكر نمي‌كرد، تأثيري كه بر كودكان داشت از آن مهمتر بود و همه را آشفته مي‌كرد.

روز بعد شهر پر شد از مأموران پليس شهري و ايالت و اف بي آي و حتي مأموران حفاظت اطلاعات نيروي دريايي، مأموران وزارت دارايي، و مقامات قوه‌قضاييه هم وارد ميدان شدند، هركدام هم بهانه اي براي قتل‌ها حدس مي‌زدند ـ ده بابانوئل ديگر را هم كشتند و قاتل ماهر هنوز آزادانه مي‌گشت. بابانوئل‌ها شبانه در اجلاسي سري به بحث و تبادل نظر درباره كارهاي آينده و اقداماتي كه بايد انجام دهند، مشغول شدند.

به اهميت مسؤوليت خود واقف بودند، اما اين هم احمقانه بود كه به خيابان بروند و آن ديوانه بيايد و درازشان كند. يك نفر مرد پيدا شد، كه شجاع بود، داوطلبانه تصميم گرفت بيرون برود، كس وكاري نداشت. قرار شد با تجهيزات كامل زرهي لباس بپوشد و برود.

اما همان شب گلوي او را در رختخواب دريدند.

به اين ترتيب روز بعد هيچ بابانوئلي در خيابان‌هاي شهر ديده نمي‌شد. همه مردم عصبي و آشفته بودند، بچه‌ها گريه مي‌كردند، بدون بابانوئل هم كه عيد عيد نبود.

اما روز بعد يكي از خانم‌هاي‌هاليوودي، كه هنرپيشه اي جوياي نام بود و مي‌خواست خودش رامطرح كند، لباس مامانوئل پوشيد و به خيابان آمد. همه مردم دور او جمع شدند، آخر نزديك ترين موجود به شكل بابانوئل بود. كلي تحويلش گرفتند و به قتل هم نرسيد.

روز بعد زن‌هاي آبرومند بيشتري به خيابان آمدند و با لباس مامانوئل وموهاي پودر سفيدزده و دامن‌هاي قرمز بالشي هم به شكم بستند و كلاه بابانوئل گذاشتند روي سرشان و در خيابان‌ها اداي بابانوئل را درآوردند. آنها را هم نكشتند.

اين تصور پيش آمد كه آن ديوانه دست برداشته و يكي از بابانوئل‌ها محض امتحان بيرون آمد، اما يك ساعت بيشتر دوام نياورد و جنازه اش را با آمبولانس بردند. سه تا گلوله به او زده بودند. كريسمس آن سال با مامانوئل گذشت.

سال بعد دوباره همين ماجرا تكرار شد و مامانوئل‌ها را فوراً به خيابان فرستادند. سال بعد از آن هم، سال بعد و بعد. ـ سال به سال دريغ از پارسال. ديوانه زنجيري صبورانه مي‌نشست ومنتظر مي‌ماند و بابانوئل‌ها را مي‌كشت. تا آنكه بابانوئل ديگر در ذهن مردم، روزنامه‌ها و آگهي‌ها نماند و به فراموشي سپرده شد. شخصيت محوري كريسمس هم شد مامانوئل.

بابانوئل البته از بين نرفت، در قطب شمال اسباب بازي درست مي‌كرد و مسؤوليت گوزن‌ها را به عهده داشت، اما مامانوئل سوار سورتمه مي‌شد و از سوراخ دودكش بخاري پايين مي‌رفت و هديه‌ها را پخش مي‌كرد و هرسال دسته كريسمس راه مي‌انداخت.

بخش خنده دار مطلب اين بود كه زن‌ها از مامانوئل بودن كيف مي‌كردند. كسي هم پولي به آنها نمي‌داد و دم دم‌هاي كريسمس تو خيابان‌ها چنان غلغله اي بود كه بيا و ببين از دست مامانوئل‌ها جا نبود تكان بخوري. با گذشت زمان تغييراتي هم در لباس سنتي مامانوئل پيش آمد، اول قرمزي آن را كم كردند بعد رنگ‌هاي ديگر هم اضافه شد و آخر سر هركس به دلخواه لباسي شيك و زيبا با رنگ بندي بيست به تن مي‌كرد.

جلودسته كريسمس راه افتادن افتخاري واقعي شد.

بچه‌ها لذت مي‌بردند!

كريسمس هيچوقت اينطور نبود، اين همه مامانوئل، اين همه هيجان، چه كيفي داشت، آخ جان!

اما اين بچه‌هاي نسل جديد، كه به مامانوئل‌هاايمان آورده بودند چيز ديگري بودند آخر خود بابانوئل براي بچه‌هاي خيلي كوچك موجودي مقدس بود.

ان وقت‌ها كه به بابانوئل باور نداشتند به مدارس مذهبي مي‌رفتند و چيزهاي تازه اي ياد مي‌گرفتند از خدايي كه فقط هديه نمي‌داد مي‌شنيدند. خدايي قادر.

اما تمام مدت عمر به بابانوئل دوران كودكي دلشان خوش بود و آرزوي او را داشتند بابانوئلي كه مقدس بود به او مي‌گفتند هرچه مي‌خواهيم بده.

اما اين نسل جديد كه به مامانوئل رو كرده بودند باوري ديگر داشتند اصلاً نگاه آنها به زنان طور ديگري بود.

زنان را به عنوان نماينده كنگره انتخاب كردند و رئيس جمهور زن، شهردار زن و طولي نكشيد كه تمام مملكت افتاد دست زن‌ها. بحث عمده شان خوراك بود و در مجلس نمايندگان بحث از انواع و اقسام رژيم‌هاي غذايي مطرح مي‌شد و طولي نكشيد كه حتي فقيرترين خانواده‌ها هم كلي غذا گيرشان آمد. به خانه علاقه داشتند و طي مدت كوتاهي همه خانه دار شدند و كمبود مسكن از بين رفت.

يك چيز هم بود كه اقدام نمي‌كردند. چون عادل بودند اين كار را نمي‌كردند. چه دليلي داشت كه آنها به خاطر مسائل سياسي بچه‌هاشان را بفرستند كه كشته شوند؟ مسخره بود! خوب وقتي قدرت سياسي را به دست آوردند و بر منابع مالي دست يافتند با قدرت و شوكت كشورهاي ديگر را وادار كردند تا زنان را به اداره امور مملكت بگمارند.

به اين ترتيب جنگ براي هميشه به پايان رسيد.

مردها رفتند سراغ كار هميشگي شان. در كارخانه كار مي‌كردند و رياضي مي‌خواندند، روي اسب شرط مي‌بستند و يخ فروشي مي‌كردند و درباره فلسفه به بحث مي‌نشستند.

اما اين بحث‌هاي درباره فلسفه باعث نمي‌شد كه آدم‌ها به جان هم بيفتند و همديگر را بكشند.

ديري نگذشت كه در تمام دنيا ديگر گرسنه اي نبود همه خانه داشتند جنگي در كار نبود مردم شاد زندگي مي‌كردند. مي‌داني اصلاً فكرش را كه مي‌كردي مي‌ديدي انقلاب جهاني شده. خوب ۴۲ تا بابانوئل براي انقلاب به اين بزرگي قابلي نداشت.

اما بشنويد از قاتل، يا نجات دهنده نوع بشر، كه اين انقلاب تقريباً بدون خونريزي را سازمان داد، هيچوقت شناسايي، بازداشت و مجازات نشد.

به زندگي اش ادامه داد.

هيچكس هويت اين آدم مقدس را كشف نكرد الا من. مي‌دانم كي هست.

البته مدركي ندارم، اما همين كه با اطمينان مي‌گويم كافي است. فقط يك نفر مي‌تواند هم چوكاري بكند. يك نابغه، آدمي‌كه دل و جرأت دارد و تخيل، عشق مردم، صبوري و بي رحمي‌كه لازم اين كار است در او موج مي‌زند.

اين آدم خواهر من است!

ا

Monday, December 17, 2007

پرتقالي كه بر جهان حكومت مي كرد



پرتقال

بنجامين روزن‌باوم

بنجامين روزن‌باوم نويسنده‌ي امريكايي در سال 1969 به دنيا آمد و در آرلينگتن بزرگ شد.كار داستان نويسي را از سال 2001 آغاز كرده و در حال حاضر با همسر و دو فرزندش ساكن بازل سوئيس است.نخستين مجموعه داستانش به زودي منتشر مي شود.اين نخستين داستان نويسنده است كه با اطلاع و اجازه‌ي خودش به زبان فارسي ترجمه و منتشر مي شود.

يك پرتقال بر جهان حكومت مي‌كرد.

دور از انتظار بود اما قدرت به صورت موقت از طرف كائنات در كليه‌ي امور به يك پرتقال ساده واگذار شد.

پرتقال كه در باغي در فلوريدا قرار داشت با تواضع بار امانت را گردن گرفت.پرتقال‌هاي ديگر،پرنده‌ها و آدم‌هاي تراكتور سوار از شوق گريستند و موتور تراكتورها زمزمه‌ي شكر از خود در كردند.

خلبان‌هاي هواپيماهاي مسافربري كه بالاي باغستان مي‌چرخيدند به مسافران خود اعلان مي‌كردند ما بر فراز باغي هستيم كه در آن پرتقالي ساده كه روي يك شاخه‌ي كوچك روييده بر جهان حكومت مي‌كند.مسافران هم با شور و شعف دهانشان باز مي‌ماند.

فرماندار فلوريدا هر روز را تعطيل اعلان كرد.عصر يك روز تابستاني دالايي لاما به باغ آمد و با پرتقال جلسه تشكيل داد و در باره‌ي زندگي بحث كرد.

زماني كه فصل برداشت رسيد ،هيچ كدام از كارگران مهاجر حاضر به چيدن پرتقال نشدند،اعلان اعتصاب عمومي كردند.پيمانكار گريه كرد. پرتقال‌هاي ديگر هم قسم شدند كه زهر هلاهل مي‌شوند.اما پرتقالي كه بر جهان حكومت مي‌كرد گفت:« دوستان من بداخلاقي نكنيد،وقتش رسيده.»

سرانجام يك نفر را از شيكاگو آوردند،مردي كه دلش از سنگ بود و سوز و سرماي زمستاني درياچه‌ي ميشيگان را داشت.كيف خود را باز كرد از نردبان بالا رفت و پرتقال را كند.پرنده‌ها ساكت شدند و ابرها گريختند.پرتقال از مرد شيكاگويي تشكر كرد. مي‌گويند وقتي پرتقال وارد چرخه‌ي ملي فرآوري و توزيع شد،برخي از ماشين‌ها را به طلا تبديل كرد،راننده‌‌هاي كاميون عارف شدند،مديران سالخورده‌ي فروشگاه‌هاي محلي دختران همجنس‌گراي مطرود خود را از وال استريت فراخواندند و همه بخشيده شدند.

سه روز پيش پرتقالي را كه بر جهان حكومت مي‌كرد به قيمت 39 سنت از فروشگاه سيف‌وي خريدم و سه روز توي سبد ميوه جلو خودم گذاشتم و از او درس گرفتم.امروز به من گفت وقتش رسيده و من خوردمش.

حالا دوباره سر خود رها شده‌ايم.

Benjamin Rosenbaum
http://www.benjaminrosenbaum.com