Saturday, October 27, 2007

‌درود بر ايساك‌ ببل


‌دوريس‌ لسينگ‌ (برنده جایزه نوبل ادبیات)

‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌درود بر ايساك‌ ببل‌

دوريس‌ لسينگ‌ در 1919 در كرمانشاه‌ به‌ دنيا آمد. پدر و مادرش‌ انگليسي‌ بودند و او در رودزيا، زيمبابوه‌ فعلي‌ بزرگ‌ شد. دوبار ازدواج‌ كرد كه‌ هر دو به‌ شكست‌ انجاميد. در سال‌ 1949 به‌ انگلستان‌ رفت‌ و در آن‌ جا ماندگار شد.

مشهورترين‌ اثر او كتابچه‌ طلايي‌ (1962) مانيفست‌ فمينسيم‌ بود كه‌ به‌ كاستي‌هاي‌ ماركسيسم‌ فرويديسم‌ و محدوديت‌هاي‌ رمان‌ سنتي‌ مي‌پرداخت. در رمان‌ شهر چهار دروازه‌ به‌ عرفان‌ صوفيانه‌ و اسلام‌ آميخته‌ با تعاليم‌ مذهب‌ هندو روي‌ آورد. غالب‌ داستان‌هاي‌ او به‌ مسايل‌ زنان‌ و تبعيض‌ نژادي‌ مي‌پردازد.لسينگ جايزه نوبل ادبيات سال 2007 را به خود اختصاص داد.

روي‌ قولي‌ كه‌ به‌ كاترين‌ داده‌ بودم‌ تا وي‌ را به‌ ديدن‌ دوست‌ جوانم‌ فيليپ‌ ببرم‌ - كه‌ در مدرسه‌اي‌ در حومه‌ شهر درس‌ مي‌خواند - بايد ساعت‌ يازده‌ راه‌ مي‌افتادم، اما كاترين‌ ساعت‌ نه‌ رسيد. لباس‌ آبي‌اش‌ تازه‌ بود و كفش‌هاي‌ مد روزش‌ هم‌ همين‌طور. موهايش‌ را درست‌ كرده‌ بود. قيافه‌اش‌ به‌ دخترهاي‌ سرخ‌ و سفيدي‌ مي‌ماند كه‌ كلي‌ از زندگي‌ انتظار دارند.

كاترين‌ توي‌ خانه‌اي‌ سفيد مشرف‌ بر سواحل‌ كف‌آلود و گل‌خيز رودخانه‌ زندگي‌ مي‌كند. كمكم‌ كرد كه‌ آپارتمانم‌ را تميز كنم. با عشق‌ و علاقه‌اي‌ كه‌ نسبت‌ به‌ خانه‌هاي‌ كوچك‌ داشت، معتقد بود خانه‌هاي‌ كوچك‌ از خانه‌هاي‌ بزرگ‌ رمانتيك‌تر است. چاي‌ خورديم‌ و بيشتر درباره‌ فيليپ‌ حرف‌ زديم‌ كه‌ هر چند پانزده‌ سال‌ بيشتر نداشت، سليقه‌اي‌ عالي‌ داشت.

كاترين‌ بعضي‌ از كتاب‌هاي‌ فيليپ‌ را - از موضوعات‌ غذايي‌ گرفته‌ تا موسيقي‌ - كه‌ توي‌ اتاق‌ پخش‌ بود نگاه‌ كرد پرسيد آيا مي‌تواند كتاب‌ داستان‌هاي‌ «ايساك‌ ببل» را به‌ امانت‌ ببرد و در قطار بخواند. گفتم‌ احتمالاً‌ براي‌ او سنگين‌ است. كاترين‌ سيزده‌ سال‌ داشت.

اما او گفت: مگر فيليپ‌ اين‌ كتاب‌ها را نمي‌خواند؟

طي‌ مدت‌ سفر من‌ روزنامه‌ مي‌خواندم‌ و او را تماشا مي‌كردم‌ كه‌ موقع‌ ورق‌ زدن‌ كتاب‌ ببل‌ اخم‌ قشنگي‌ به‌ چهره‌ مي‌انداخت، انگار قصد نداشت‌ بگذارد چيزي‌ مانع‌ رسيدن‌ او به‌ آرزوهايش‌ و رقابت‌ با فيليپ‌ شود.

توي‌ مدرسه‌ كه‌ از آن‌ مدارس‌ مرتب‌ و منظم‌ با شهريه‌ سنگين‌ بود بچه‌ها قدم‌ مي‌زدند و من‌ در آفتاب‌ آنها را تماشا مي‌كردم. حرف‌ كه‌ مي‌زدند خندان‌ به‌ هم‌ چشم‌ مي‌دوختند. كاترين‌ توي‌ دست‌ چپش‌ داستان‌هاي‌ ايساك‌ ببل‌ را گرفته‌ بود.

پس‌ از ناهار به‌ سينما رفتيم. فيليپ‌ نارضايتي‌اش‌ را از ديدن‌ فيلم‌ فقط‌ براي‌ تفريح‌ پنهان‌ نكرد و گفت‌ اين‌طور وقت‌ گذراني‌ كه‌ براي‌ آدم‌هاي‌ اهل‌ فكر مناسب‌ نيست‌ اما محض‌ خاطر ما رضايت‌ داد. ما هم‌ به‌ خاطر مراعات‌ حال‌ او از دو فيلمي‌ كه‌ توي‌ شهر نشان‌ مي‌دادند فيلم‌ جدي‌تر را انتخاب‌ كرديم. فيلم‌ درباره‌ كشيشي‌ بود كه‌ در نيويورك‌ به‌ جنايتكارها كمك‌ مي‌كرد. مهرباني‌هاي‌ او البته‌ مانع‌ از اعزام‌ آنها به‌ اتاق‌ گاز نمي‌شد. بعد از نمايش‌ فيلم‌ من‌ و فيليپ‌ همراه‌ كاترين‌ توي‌ تاريكي‌ منتظر مانديم‌ تا گريه‌اش‌ تمام‌ شود و بتواند نور شبي‌ طلايي‌ را تحمل‌ كند.

دم‌ در سينما نگهبان‌ يقه‌ آنهايي‌ را كه‌ چشم‌هاشان‌ سرخ‌ بود مي‌گرفت. دست‌ كاترين‌ را هم‌ گرفت‌ و به‌ تلخي‌ گفت: ببينم، چرا گريه‌ مي‌كني؟ آدم‌ كه‌ جنايت‌ بكند بايد تقاص‌ پس‌ بدهد. مگر نه؟

كاترين‌ با خشم‌ به‌ او نگاه‌ كرد.

فيليپ‌ به‌ كمك‌ كاترين‌ آمد و گفت: بعضي‌ها نمي‌توانند درست‌ و نادرست‌ را تشخيص‌ بدهند، حتي‌ وقتي‌ براي‌ آنها نشان‌ مي‌دهند. و با اين‌ حرف‌ او را از دست‌ نگهبان‌ نجات‌ داد. نگهبان‌ رفت‌ سراغ‌ يكي‌ ديگر از تماشاگران‌ كه‌ با چشم‌هاي‌ قرمز و اشك‌آلود بيرون‌ مي‌آمد. با هم‌ به‌ ايستگاه‌ راه‌آهن‌ رفتيم. بچه‌ها به‌ خاطر بي‌رحمي‌ دنيا ساكت‌ بودند و حرفي‌ نمي‌زدند.

سرانجام‌ كاترين‌ كه‌ دوباره‌ اشك‌ توي‌ چشمش‌ جمع‌ شده‌ بود گفت: فكر مي‌كنم‌ اين‌ وحشيگري‌ است. اصلاً‌ دلش، را ندارم‌ كه‌ به‌ آن‌ فكر كنم. فيليپ‌ گفت: ولي‌ ما بايد فكر كنيم. اگر بنا باشد فكر نكنيم‌ همين‌طور ادامه‌ مي‌يابد. مي‌بيني‌ كه؟

توي‌ قطار كه‌ به‌ لندن‌ برمي‌گشتيم، من‌ كنار كاترين‌ نشستم. او داستان‌هاي‌ ببل‌ را باز كرده‌ بود جلويش. بعد گفت: فيليپ‌ خيلي‌ خوشبخت‌ است. كاش‌ من‌ هم‌ به‌ مدرسه‌ او مي‌رفتم. آن‌ دخترك‌ را ديدي‌ كه‌ چقدر ناز بود؟ چه‌ لباس‌ مرتبي‌ داشت. سنگين‌ و رنگين.

- به‌ نظر من‌ هم‌ خيلي‌ سنگين‌ پوشيده‌ بود.

- جداً؟

سرش‌ را انداخت‌ پايين‌ و مشغول‌ كتاب‌ خواندن‌ شد. يك‌ مرتبه‌ سر بلند كرد و پرسيد: راستي‌ اين‌ نويسنده‌ خيلي‌ مشهور است؟

- حرف‌ ندارد. نويسنده‌اي‌ عالي‌ و باهوش. يكي‌ از بهترين‌ نويسنده‌هاست.

- چرا؟

- خوب‌ چرايش‌ معلوم‌ است. مطالب‌ او را نگاه‌ كن، ببين‌ چقدر كم‌ نوشته‌ و چه‌ داستان‌هاي‌ پرمغزي‌ دارد.

- فهميدم. راستي‌ شما او را مي‌شناسيد. توي‌ لندن‌ زندگي‌ مي‌كند؟

- نه‌ عزيزم. او مرده.

- آخر آن‌طور كه‌ شما حرف‌ زديد خيال‌ كردم‌ زنده‌ است.

- معذرت‌ مي‌خواهم‌ عزيزم. البته‌ من‌ او را مرده‌ نمي‌دانم.

- كي‌ مرد؟

- نمرد. او را كشتند.

كتاب‌ را به‌ طرف‌ من‌ هل‌ داد. اما بعد حالش‌ جا آمد. انگار ترسيده‌ بود، گفت: اين‌ نوامبر كه‌ بيايد چهارده‌ سالم‌ مي‌شود.

واقعاً‌ برايم‌ سخت‌ بود كه‌ عذرخواهي‌ كنم‌ اما بيش‌ از آن‌ كه‌ حرف‌ بزنم‌ صبورانه‌ گفت: گفتيد او را كشتند؟

بلي.

به‌ نظر من‌ كسي‌ كه‌ او را كشت‌ وقتي‌ فهميده‌ كه‌ نويسنده‌ معروفي‌ را كشته‌ است، حتماً‌ خيلي‌ پشيمان‌ شده‌ است.

- من‌ هم‌ همين‌ فكر را مي‌كنم.

- وقتي‌ او را كشتند خيلي‌ پير بود؟

- اتفاقاً‌ نه! خيلي‌ هم‌ جوان‌ بود.

- خوب‌ به‌ هر حال‌ بدبياري‌ بوده. نه؟

- بله؟ گمان‌ مي‌كنم‌ بدبياري‌ بوده.

- كدام‌ داستان‌ را بيشتر از همه‌ مي‌پسندي؟ منظورم‌ اين‌ است‌ كه‌ ته‌ دلت‌ كدام‌ داستان‌ را خيلي‌ خيلي‌ عالي‌ مي‌داني؟

- من‌ آن‌ داستاني‌ را كه‌ درباره‌ كشتن‌ غاز است‌ مي‌پسندم.

به‌ آرامي‌ آن‌ داستان‌ را خواند و من‌ نشستم‌ و منتظر ماندم. دلم‌ مي‌خواست‌ كتاب‌ را از او پس‌ بگيرم. دلم‌ مي‌خواست‌ اين‌ موجود نازنين‌ و بي‌گناه‌ را از ايساك‌ ببل‌ دور كنم.

وقتي‌ تمامش‌ كرد، گفتم: بعضي‌ چيزهاي‌ آن‌ را نمي‌فهمم، يك‌ جور نگاه‌ خاصي‌ به‌ همه‌ چيز دارد. چرا بايد پاهاي‌ يك‌ مرد با پوتين‌ به‌ پاي‌ دخترها بماند؟ كاترين‌ سرانجام‌ كتاب‌ را سراند طرف‌ من‌ و گفت: فكر مي‌كنم‌ همه‌اش‌ تلخ‌ و اندوهناك‌ است.

- ولي‌ بايد زندگي‌اي‌ را كه‌ او داشته، درك‌ كني. او يك‌ يهودي‌ توي‌ روسيه‌ بود. همين‌ خودش‌ يك‌ بدبختي‌ است. بعد هم‌ تجربه‌ انقلاب‌ و جنگ‌ داخلي‌ و...

احساس‌ كردم‌ حرف‌هاي‌ من‌ اثري‌ در نگاه‌ انديشناك‌ او ندارد. گفتم: نگاه‌ كن‌ كاترين! چرا نمي‌گذاري‌ براي‌ بعد. احتمالاً‌ يكي‌ دو سال‌ بعد كه‌ بخواني‌ طور ديگري‌ مي‌بيني.

با قدرشناسي‌ گفت: بلي. شايد آن‌ موقع‌ بهتر باشد. تازه‌ فيليپ‌ دو سال‌ از من‌ بزرگتر است، مگر نه؟

يك‌ هفته‌ بعد نامه‌اي‌ از كاترين‌ رسيد: از لطف‌ شما سپاسگزارم‌ كه‌ مرا به‌ ديدن‌ فيليپ‌ برديد تا مدرسه‌ او را ببينم. آن‌ روز بهترين‌ روز زندگي‌ام‌ بود. بي‌نهايت‌ از شما ممنونم. خيلي‌ درباره‌ آن‌ كشيش‌ تبهكار فكر كردم. آن‌ فيلم‌ به‌ من‌ نشان‌ داد كه‌ مجازات‌ اعدام‌ مجازات‌ سختي‌ است. درسي‌ را كه‌ آن‌ شب‌ ياد گرفتم‌ فراموش‌ نمي‌كنم. درس‌هاي‌ آن‌ تمام‌ عمر با من‌ مي‌ماند. تمام‌ مدت‌ به‌ حرف‌هاي‌ شما فكر مي‌كردم‌ و چيزهايي‌ كه‌ درباره‌ ايساك‌ ببل‌ داستان‌نويس‌ معروف‌ روس‌ به‌ من‌ گفتيد. حالا مي‌بينم‌ كه‌ سبك‌ ساده‌ او چقدر آگاهانه‌ انتخاب‌ شده‌ و بي‌هيچ‌ ترديدي‌ چه‌ نويسنده‌ بزرگي‌ است. در انشاهايي‌ كه‌ توي‌ مدرسه‌ مي‌نويسم‌ خيلي‌ دلم‌ مي‌خواهد با او رقابت‌ كنم‌ و سادگي‌ آگاهانه‌ او را ياد بگيرم‌ كه‌ تنها مبناي‌ سبك‌ نگارش‌ عالي‌ به‌شمار مي‌رود.

‌دوستدارتان، كاترين‌

بعدالتحرير: آيا فيليپ‌ حرفي‌ از مهماني‌ من‌ زده؟ براي‌ او نوشته‌ام‌ اما هنوز جواب‌ نداده‌ است. مي‌شود بپرسيد كه‌ مي‌خواهد بيايد يا نه‌ و يا فراموش‌ كرده‌ جواب‌ نامه‌ام‌ را بنويسد.

اميدوارم‌ بيايد. اگر نيايد، به‌ من‌ برمي‌خورد.

مابعدالتحرير: لطفاً‌ چيزي‌ به‌ او نگوييد. دوست‌ ندارم‌ بداند موضوع‌ را با شما در ميان‌ گذاشته‌ام. اگر بگوييد، دلخور مي‌شوم. دوستتان‌ دارم، كاترين.