Monday, March 19, 2007

داستانی از نادین گوردیمر


َ




ترجمه يي براي واهه آرمن شاعر ارمني و پارسي گوي ميهن پاک

اداي احترام

نادين گورديمر

ترجمه؛اسدالله امرايي

لب هايم را بخوان. چون حرف نمي زنم. تو آنجا مي نشيني و وقتي قطار از دور تلق تلق کنان پيدا مي شود، خم مي شوي سرت را مي آوري جلو تا بهتر بشنوي. اما من حرف نمي زنم.

اگر توانستم پيداشان کنم، نصف باقي پول را که بابت دستمزد انجام کار بايد مي گرفتم، مي گيرم، اما رفته اند. نمي دانم کجا دنبال شان بگردم. گمان نمي کنم ديگر اينجا باشند، لابد دررفته اند و به خارج گريخته اند، به کشوري ديگر، مرتب جا عوض مي کنند و براي همين است که آدم هايي مثل من را پيدا مي کنند. ما وطن مان را ترک مي کنيم چون دولت ها سرنگون مي شوند و ما سرباز طرف مقابل هستيم، نه کاري، نه ناني و نه روغني، تخم همه اش را ملخ خورده انگار، وقتي از مرز مي گذريم، در مرز و حصاري ديگر قرار مي گيريم و يکي ديگر. مقصد نهايي کجاست؟ نمي دانيم کجا بمانيم، جايي که ما را به جاي ديگري حواله ندهند، از يک اردوگاه به اردوگاه ديگر در کشوري که برگه هويت گير نمي آوري.

دهانم قرص است.

ما را پيدا مي کنند. توي يکي از همين جاها - مرا پيدا کردند و نجات دادند، هر کاري از دست شان برمي آيد، مرا رد مي کنند اينجا برگه شناسايي مي دهند و اسمي روي من مي گذارند اسم خودم را به خاک مي سپارم، هيچ کس نمي تواند از زير زبانم بيرون بکشد. به من گفتند چه مي خواهند و نصف پول را پيش پيش دادند. خوب مي خورم، لباس هاي خوش دوخت به تن مي کنم و توي هتلي اقامت دارم که آدم ها قبل از ورود به غذاخوري هاي سه گانه اش صورت غذا را مي خوانند و بعد تصميم مي گيرند به کدام بروند. توي حمام شامپو رايگان مي گذارند و گاوصندوق اختصاصي شان کليد مخصوص دارد که به جاي پول توي آن نوشيدني نگه مي دارند.

همه چيز برايم فراهم است. بعد ماه ها تعقيب و مراقبت، مي دانستند کجا مي رود و از کجا و چه ساعتي، با آن که آدم کلفتي بود، بدون محافظان دولتي اين ور و آن ور مي رفت، همراه زنش، آخر دوست داشت مثل آدم هاي معمولي به نظر بيايد، يا آدم معمولي باشد. مي دانستند که غيرممکن است و همين باعث مي شد که به من پول بدهند تا کاري را که بايد، انجام بدهم.

من کسي نيستم، هيچ کشوري مرا توي آمار و سرشماري اش نياورده، اسمي که روي من گذاشته اند وجود خارجي ندارد و کاري که انجام شد کسي انجام نداد. با زنش به تفريح مي رفت، دست او را مي گرفت و با هم قدم مي زدند، به رستوراني مي رفتند که درهاي شيشه يي دوجداره داشت براي حفظ گرما و سرماي آن، همان که هر هفته مي رفتند، بعدش به من گفته بودند به خانه مي رود، وارد سينما شدند، صبر کردم. توي کافه ليواني نوشيدني سبک در دست داشتم، همين و برگشتم.

مردم که از سينما بيرون مي آمدند، نشان ندادند که او را شناخته اند، براي اين که آدم هاي اينجا دوست دارند که رهبرانشان مثل مردم عادي باشند. دست زنش را گرفت، درست مثل باقي شهروندان عادي و به طرف سر خيابان رفت، همان جايي که ورودي مترو قرار دارد، وقتي عقب ايستاد تا زنش اول رد شود، کارم را کردم. همان طوري که از من خواسته بودند و پول داده بودند، کارم را کردم، هدف گيري ام حرف نداشت، امتحان کرده بودند، درست پس کله اش شليک کردم. وقتي افتاد و برگشتم فرار کنم، يکي ديگر هم زدم، پول داده بودند، زدم که کار را تمام کنم.

زنش اشتباه کرد و به جاي آن که برگردد سر بلند کند و ببيند کي زده، کنار او زانو زد. تنها حرفي که به مطبوعات و پليس گفت، اين بود که فقط پشت سر مردي را ديده که لباس تيره داشت، يک کاپشن چرمي که پله ها را چند تا يکي بالا مي دويده که به خيابان فرعي راه داشت. اين شهر خاص به کوچه هاي تنگ و باريک و سربالايي معروف است. صورت مرا نديد. حالا چند سالي گذشته، توي روزنامه مي خوانم، به همه مي گويد که صورت طرف را نديده، صورت کسي را که اين کار را کرد، کاشکي يک لحظه زودتر سرش را بلند مي کرد - آن وقت مرا گرفته بودند، ناکسي که اين کار را کرد، من مي شدم. تمام مدت به پس سرم فکر مي کند و کلاه تيره ام، راستش تيره نبود، کلاه چهارخانه سبز روشن و با راه هاي قهوه يي، از آن کلاه هاي گران قيمت که با همان پول خريده بودم. بعد کار، سنگي توي آن گذاشتم و به کانال انداختم. به گردنم فکر مي کند، تکه يي که بين کلاه و يقه کاپشن چرمي ام پيدا بود. نمي توانستم آن را توي کانال بيندازم، آن را رنگ کرده بودم. به برق کاپشن چرمي ام روي کول و پشت کتف فکر مي کند که زير نور چراغ خيابان، بالاي پله ها برق مي زد و به پاهايم که به سرعت و چالاکي مرا از چشم او پنهان مي کرد که نشسته بود و جيغ مي کشيد.

پليس يک خرده فروش مواد را سرکوچه بالاي پله ها بازداشت کرد. زن نتوانست او را شناسايي کند براي آن که چهره او را نديده بود. خوب بقيه آنهايي را که توي خيابان گرفته بودند هم به همين صورت رها کردند، جنايتکارها، خلافکارهاي سابقه دار، مخالفان سياسي و هر کس که فکرش را بکنيد، چاره يي نبود، چون قيافه ضارب را نديده بود. خوب جاي ترس نبود. تمام مدت دربه در اين کشور و آن کشور بودم، مي ترسيدم، مي ترسيدم چون مدرک شناسايي نداشتم، مي ترسيدم از من بازجويي کنند، مي ترسيدم گرسنه بمانم، اما حالا ترس نداشتم. هنوز هم ترس ندارم. حرف نمي زنم.

روزنامه ها را مي خوانم که ببينم چه نوشته اند و ماجرا را چگونه تفسير کرده اند. بازپرسي ها به نتيجه نرسيده، پليس، مردم و تمام کشور دست به دست هم داده اند و جست وجو را ادامه مي دهند. گاهي وقت ها همه فرضيه ها را مي خوانم، گاهي وقت ها مثل حالا که توي مترو نشسته ام به روزنامه يي که دست يکي است نگاه مي کنم و فرضيه هاي تازه را مي خوانم. يکي قضيه را به ایرانی ها نسبت داده و به خاطر ضديت شان با بعضي دولت ها تقصير را گردن آنها انداختند. گاهي تلاش آفريقاي جنوبي را در انتقام از تحريم هاي آن کشورهاي عليه رژيم نژادپرست. من مي دانم کي اين کار را کرده، اما نمي دانم چرا. وقتي نصف پول را دادند، نگفتند چرا و من هم نپرسيدم. به همين راحتي. به من چه بپرسم کدام دولت، بالاخره يکي ما را تحويل مي گيرد. آنها تنها کساني بودند که به من پيشنهاد دادند.

نصف پولي را که گفته بودند دادند. بعد از پنج سال چيز زيادي از آن نمانده. ماه ديگر پنج سال مي شود. بيکار بيکار نمانده ام، گاه و بي گاه و موقت کار داشته ام - هيچ کس از من نمي پرسيد از کجا آورده ام که کرايه خانه و خرج و برجم را مي دهم. توي شرط بندي مسابقات اسب دواني شرکت مي کردم و يکي دو بار هم توي کاباره ها. جاهايي که آمار آدم را نمي گيرند. اگر باقي پولي را که قول داده بودند بدهند، مي دادند مي خواستم چه کار کنم؟ به جاي ديگر بروم؟

وقتي به کشور ديگر بروم، درست مثل آنها، دم مرز اوراق شناسايي بي هويتي را که آنها به من داده اند رو مي کنم، آن وقت قيافه ام را مي بينند.

حرف نمي زنم.

با کسي کاري ندارم. حتي با زن ها. جاهايي که کار کرده ام، پيشنهادهايي به من مي شد، مالخري، جابه جايي جنس دزدي، توزيع مواد مخدر، آدم هاي اينجا انگار بو مي کشند که دنبال کار آمده ام. اما نه از اين خبرها نيست،

من اينجا نيستم. توي اين شهر نيستم. اين شهر هيچ وقت صورت مرا نديده، فقط پس کله مردي را ديده اند که از پله ها بالا مي دويده و از کوچه کنار مترو غيبش زده بود. مي دانم که گفته اند مجرم به صحنه انجام جنايت برمي گردد. اما من حتي از دم در مترو هم رد نشدم. هيچ وقت به آن پله ها نزديک نمي شوم. وقتي پشت سرم جيغ کشيد، ناپديد شدم، براي هميشه ناپديد شدم.

وقتي شنيدم که نمي خواهند توي گورستان دفنش کنند، باورم نمي شد، او را توي باغچه جلو کليسا که نزديک ايستگاه مترو است دفن کردند. يک جاي به ظاهر معمولي، با چند تا دار و درخت قديمي که قطره هاي باران از آن روي شن هاي دور و بر قبر مي چکيد. درست بر خيابان اصلي. يک سنگ حجاري شده و نرده يي کوتاه دور آن، همين. آدم هايي که براي ناهار بيرون مي آيند، آدم هايي که براي خريد مي آيند، آنهايي که از مترو بيرون مي آيند، آنهايي که از سينما خارج مي شوند، از راه شن ريزي شده رد مي شوند و سر قبر مي ايستند جايي که او را دفن کرده اند، گل مي گذارند.

به آنجا رفته ام. ديده ام. از آن دوري نمي کنم. يک جايي است مثل جاهاي ديگر. دست کم براي من اين طور است. هر بار به آنجا مي روم، دنبال بقيه، کليساروندگان، جوانان را مي بينم که گريه مي کنند، گل مي آورند، گاه کاغذهايي درمي آورند که روي آن چيزهايي نوشته اند، انگار شعر است. از خط شان سر درنمي آورم. مي بينم که هنوز تحقيقات ادامه دارد و تا زماني که صورت را پيدا نکرده اند ادامه مي يابد، همان کاري را مي کنم که بقيه هم مي کنند. بهترين راه است براي آن که در امان بمانم. امروز دسته گل رز سرخ ارزان قيمتي خريدم که برگ هاي له شده و خارهاي خيس آن را با بندي کشي به هم پيچيده بود. خريدم. آن را روي قبر گذاشتم، درست روي سنگ حجاري شده پشت رديف نرده ها، جايي که اسم من همراه او دفن شده است.